خداحافظی...

خوب این دفتر هم بسته شد.

خدانگهدار...

کاش...

... 

وقتی عزیزی رو از دست میدی، زمانی که یه ذره، فقط یه ذره تحملِ داغِ رفتنش برات آسون تر میشه، یادت میاد که یه دلخوشی هائی داری که می تونی با امید به اونا زندگی رو ادامه بدی. دل خوشی هائی مثلِ دلداری اقوام دور و نزدیک که سعی می کنن تنهات نذارن، دوستانی که حتی با یه اس ام اس کوچولو میگن به یادت هستن، کتابهائی که هنوز نخونده توی کتابخونه داری، سفرهائی که قراره بری و...

اما بزرگترین دلخوشیت حضور کسی توی زندگیته که می تونه تلخی های روزگار رو برات شیرین تر کنه. کسی که با همدردیهاش، علاقه ش و دوستت دارم گفتنهاش بار غمت رو سبک تر می کرد. ولی...

نه. نمی خوام چیزی بگم. هیچی. فقط دلم تنگ شده برای روزائی که فکر می کردم حقیقت دارن ولی نمی دونستم که همش یه بازیه. کاش همون موقع می فهمیدم و وارد این بازی نمی شدم که حالا...

مامانم دلم برات تنگ شده...

امشب اومدم فقط بنویسم. بدون هیچ عکسی چون عکسی لایقش پیدا نمی کنم.

اومدم بگم مامانم دلم برات تنگ شده. بخدااا دیگه طاقت ندارم. مامان تنها شدم عزیزدلم. خیلی تنهام. تنهای تنها...

مامان خوش زبونم، مامان قشنگم، فرشته خونه م، فدات بشم بخدا رفتنت خیلی زود بود. شبا میام اینجا میشینم بی هیچ هدفی. فقط عکساتو نگاه می کنم و اشک می ریزم...

مامانم، عزیزم، نازنینم چیکار کنم آخه؟؟ هر جای خونه که میرم جات پیداست. هر جای خونه یه نشونی ازت داره. بخدا خیلی دلتنگتم. خیلی دلتنگم. همش میگم کاش یکی منو بیدارم کنه و بگه پاشو. همه اینا خواب بود. یعنی میشه؟

مامان دلم شونه هاتو میخواد. مامان دلم تنگ شده واسه اینکه سرمو رو زانوت بذارم و موهامو نوازش کنی. مامان دلم تنگ شده واسه صدا زدنت. مامان دلم تنگ شده واسه بغل کردنت. مامان دلم تنگ شده واسه حرف زدن باهات. مامان دیگه به کی بگم مامان جان آخه؟ ای خداااااا

مامان داره میشه شش ماه که رفتی ولی بخدا هنوز باور نکردم. مامانم چیکار کنم؟ چیکار کنم خدایاااا خیلی دلم گرفته. میخوام فریاد بزنم. همه حرفا و غصه هامو به خاطر بقیه تو دلم ریختم ولی خدایاااااا با دل خودم چیکار کنم؟ حرفمو به کی بگم، دردمو به کی بگم؟ دارم از غصه می میرم خداااااااا.

خدا همه بهم میگن ناشکری نکن. حتماً مصلحت این بوده. باشه خداجون میگم شکرت. خدایا شکرت ولی با دلم چیکار کنم؟

خدایاا مامانمو به خودت سپردم....

و مادر رفت...

مادر

آدما از لحظه تولد و طی زندگیشون عشقی رو میشناسن و تجربه می کنن که نظیر اونو هیچوقت نمی بینن.

یه عشق ساده، پاک، بی آلایش، بی شیله پیله و بدون هیچ چشمداشتی.

عشقی که هیچ احساس دیگه ای نمی تونه به پاش برسه و باهاش برابری کنه.

عشقی که در هر سن و سالی که باشی بهش نیاز داری.

درسته، عشق مادر و پدر به فرزندان.

همه می دونیم که توی این علاقه، مادر تا حدی بیشتر از پدر، مایه می ذاره و می دونیم که دوست داشتن مادر، عاقلانه نیست، عاشقانه ست.

و من برای همیشه از داشتن این عشق محروم شدم.

مادر رفت. به همین سادگی...!؟

نه. ساده نبود. هیچ ساده نبود. هیچ ساده نیست.

هنوز رفتنشو باور ندارم... 

راستی چرا همیشه باید دلت بلرزه که نکنه کسی که بیشتر دوستش داری رو از دست بدی؟ چرا هر کسی رو که بیشتر دوست داری، زود از دستش می دی؟ چرا هر کسی رو که بیشتر دوستش داری، زود تنهات می ذاره؟

چرااا...؟

خودت می دونی...

انگار... 

درسته که کنارم نیستی، اما همیشه با منی،

خودت می دونی چی میگم و می دونم که تو هم مثل من زمزمه می کنی:

خودت می دونی عادت نیست،

فقط دوست داشتن محضه...

عادت...

دستای تو

با همین دست، به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم
جا برای منِ گنجشک زیادست اما
به درختان خیابان تو عادت کردم
گرچه گلدان من از خشک شدن می ترسد
به ته خالی لیوان تو عادت کردم
دستم اندازه یک لمس بهاری سبز است
بس که بی پرده به دستان تو عادت کردم
مانده ام آخر این شعر چه باشد !
انگار، به ندانستن پایان تو عادت کردم ....

دریا و عشق !

 عشق دریا

میدونم این جمله رو شنیدین که میگه : اینکه تموم عشقت رو به کسی بدی ، تضميني بر اين نيست كه اون هم همين كارو بكنه . پس انتظار عشق متقابل نداشته باش، فقط منتظر باش تا اينكه عشق آروم تو قلبش رشد كنه و اگه اينطور نشد، خوشحال باش كه توی دل تو رشد كرده.

این جمله منو یاد یه موضوع انداخت . خیلی وقت پیش با دوستی صحبت میکردم که وبلاگم رو میخونه . خواهش کرده بودم برام نظر بذاره . گفت معمولاً کامنت نمیذاره ولی حاضره وبلاگمو نقد کنه . ازش خواستم اینکارو بکنه چون از نقد شدن هراسی ندارم . میگفت وقتی وبلاگت رو میخونم که از عشق میگی و بعد از بی وفائی های عشق ، ناراحت میشم .

به من میگفت تو احساساتت غالبه . خیلی عاطفی هستی . میگفت آدمها همیشه علامت سئوال رو دوست دارن اما چون تو بیش از حد عشق و مهر میدی و زیادی صادق هستی واسه همین دیگه جای سئوال باقی نمیذاری .

انتقاد دوستم این بود که میگفت زیادی با احساسی ، اینقدر عشق به طرفت میدی که بد عادتش می کنی . مثل اینکه کسی یه لیوان آب بخواد ولی تو یه دریا آب بهش میدی و بخاطر همین طرف سیراب که نه،  زده میشه . میگفت سعی کن تعادل رو حفظ کنی .

اون شب خیلی باهام حرف زد . منم بیشتر شنونده بودم چون اونقدر قشنگ منو درک کرده بود و درموردم نظر میداد که نمیتونستم چیز دیگه ای بگم . از طرفی اشکهام فرصت نوشتن نمیداد . فقط براش شکلک های لبخند میفرستادم اما توی دلم غوغا بود .

حالا به این دوست عزیز ( اگه وبلاگ رو دوباره میخونه ) میگم : دوست نادیده م حق با توئه ، ولی (دریـا) همیشه همینطور بوده و فکر میکنم این خاصیت دریاست . دریا ساده ست و زودباور . هرچیزی که بهش میگن قبول میکنه و باور داره . دوستت دارم هارو باور میکنه . دریا بخشنده ست و از خود گذشته . عشق میده حتی اگه عشقی نگیره . امید داره به عشق . برای عشقش از همه چی میگذره و هزینه ش هم هرچی باشه میده چون برای دلش و برای عشقش اینکارو میکنه .  بخاطر همین اخلاقشه که شکسته ، له شده ، طرد شده و فراموش شده ولی نمی تونه این خصلت رو ترک کنه . شاید :

 توبه نمی کند اثر

مرگ مگر اثر کند

 

پ.ن: دوست نازنینم، ممنون از اینکه بهم سر زدی و تشکر بابت نظرت . فکر نمیکردم بیای و بخونی. بله دوستم، حرفات یادم مونده بود چون خیلی قشنگ درموردم گفتی . نظرت هم مثل حرفات جالب بود اما احساس کردم بهتره تأئیدش نکنم چون ممکنه بر علیه خودم استفاده بشه

بازم بهم سر بزن و بازم منبر برو. خوشحالم میکنی دوست خوبم. برات بهترینهارو آرزو دارم

 

فروش آثار استاد رضا کاظمی به نفع خیریه...

 

دوستان متن زیر یه کامنت خصوصی بود که از طرف دیزاین دکور برام گذاشته بودن . بنابر وظیفه توی این پست کپی میکنم . امیدوارم مورد استقبال قرار بگیره.

سلام دوست عزیز
استاد رضا کاظمی ( شاعر و نویسنده وبلاگ
پابرهنه تا ماه )، یک نمایشگاه مجازی برای فروش آثارش -به نفع خیریه- برگزار کرده شامل تابلوهای خط نقاشی و کاشی.
این آثار نفیس هر یک گویای ساعتها عمر و دقت استاد هستن.

در ضمن تعداد آثار بیشتر از شرایط فعلی نمایشگاه هست. اگر مایل هستید می تونید با گذاشتن لینک و یا شیوه های دیگه اطلاع رسانی کنید و در این کار نیک سهمی داشته باشید.


اینجا میتونین آثار استاد رو ببینید .

بارونو دوست دارم ...

بارون اشک... 

چقدر خوبه وقتی که بارون میاد،

چقدر خوبه وقتی چترمو زیر بارون می بندم،

چقدر خوبه وقتی توی بارون پیاده راه میرم،

اونوقت دیگه سنگینی نگاه رهگذرا که با تعجب بهم خیره میشن اذیتم نمی کنه ،

چون اشکام با دونه های بارون قاطی میشه،

چقدر دوست دارم این بارونای به موقع رو...

کتاب ، قهوه ، تو ...

 پاتوق من...

 وای که چقدر اینجارو دوست دارم .

یه جورائی برام پاتوق شده . محیطش خیلی آروم و عالیه .

اما امروز حال و هواش متفاوت بود .

تنهائی گوشه کافی شاپ نشسته بودم .

من بودم و بوی خوش کاغذهای کتاب ،

من بودم و عطر و طعم تلخ و عالی قهوه ترک ،

من بودم و یه تلفن و یه عالمه حرف ،

من بودم و حال و هوای تو ،

مرسی از همراهی و همزبونی همیشگیت ،

مرسی که هستی ،

مرسی که همیشه با منی ... 

دلخوشی...

 می نویسم ...

دلمان خوش است که می نویسیم ،
و دیگران می خوانند ،
و عده ای می گویند :
آه چه زیبا ،
و بعضی اشک می ریزند ،
و بعضی می خندند ...
دلمان خوش است ،
به لذت های کوتاه ،
به دروغ هائی که از راست بودن قشنگ ترند ،
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند ،
یا کسی عاشقمان شود ...
با شاخه گلی دل می بندیم ،
و با جمله ای دل می کنیم ...
دلمان خوش می شود ،
به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی ،
و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود ،
چقدر راحت لگد می زنیم ،
و چه ساده می شکنیم ،
همه چیز را...

دیوار تنهائی ...

یه تنهائی ، یه خلوت  

گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهائی کشید...
نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی ،
بلکه برای اینکه ببینی ،
برای چه کسانی اهمیت داری ،
که این دیوار را بشکنند...

فقط برای یکنفر ...

 میخونی؟

بعضی وقت ها چیزی می نویسی ،
فقط برای یک نفر ،
اما دلت میگیرد ،
وقتی یادت می افتد ،
که هر کسی ممکن است بخواند ،
جز آن یک نفر....

آدمها...

 دوست داشتن دل میخواد...

چیزهای کوچیک! مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی ، اون لحظهء قبل از رها کردن دست ، با نوک انگشتهاش به دستهات یه فشار کوچیک میده ، چیزی شبیه یک بوسه مثلا"...

راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش رو محکم ببندی بلند می گه: روز خوبی داشته باشی...

آدم هائی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشمت به چشمشون میفته ، دستپاچه رو بر نمیگردونن . لبخند میزنن و هنوز نگات میکنن...

آدم هائی که حواسشون به بچه های خستهء توی مترو هست ، بهشون جا میدن ، گاهی بغلشون میکنن...

اونهائی که هر دستی جلوشون دراز شد به تراکت دادن ، دست رو رد نمیکنن. هر چی باشه با لبخند میگیرن و یادشون نمیره همیشه چند متر جلوتر سطلی هست ، سطل هم نبود کاغذ رو میشه تا کرد و گذاشت توی کیف...

دوست هائی که بدون مناسبت کادو میخرن ، مثلاً میگن این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی ، نشون کتابی ، پیکسلی...

آدم هائی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه میخرن و با گل میرن خونه...

آدم های اس ام اس های آخر شب که یادشون نمیره گاهی قبل از خواب ، به دوستاشون یادآوری کنن که چقدر عزیزن ، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه ، حتی اگر با اونها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی...

آدم هائی که هر چند وقت یک بار ای میل پرمحبتی میزنن که مثلا" تو رو میخونم و بعد از هر یادداشت غمگین ، خطهائی می نویسن که یعنی هستن کسائی که غم هیچ کس رو  تاب نمیارن...

آدم هائی که حواسشون به گربه ها هست ، به پرنده ها هست...

آدم هائی که اگه توی کلاس تازه وارد باشی ، زود صندلی کنارشون رو به لبخند تعارف میکنن که غریبگی نکنی...

آدم هائی که خنده رو از دنیا دریغ نمی کنن ، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنن و روی جدول لی لی میکنن...

همین آدم ها، چیزهای کوچیکی هستن که دنیا رو جای بهتری میکنن برای زندگی کردن …